امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

امیرعلی خان محمودی

چهارماهگی امیرعلی گل

سلام عزیزم، عشق مامان و بابا دیروز تولد 4 ماهگی عشق مامان و تولد باباجون بود که هر دوتاش رو با هم جشن گرفتیم راستی پسر گلم یادم رفت بگم که تو و بابات هر دو روز چهارشنبه صبح و هر دو در تاریخ پنجم ماه بدنیا اومدید البته بابات خرداد و عزیز دلم بهمن و بهمنی بودنت تنها وجه مشترک با مامانه  مامان می خواست تو هم مثل مامان 22 بهمنی بشی که نشد عوضش همه چی عین تولد بابائی شد تازه شکلتم شبیه بابائیه که مطمئنم یه کم که بزرگتر بشی عاشقش می شی خوب عزیزم توی این روز قشنگ شما تمام تلاشت رو کردی تا به سمت راست برگردی که از این تلاش موفق یه فیلم زیبا هم گرفتم هر وقت بزرگ شدی بهت نشون بدم ولی یه عکس هم می ذارم ببینی که زندگی کردن به همین راحتی ها هم ...
29 خرداد 1391

کله گنده مامان

مامان جان فدات شم 4 ماه و نیمت که شد تونستی وقتی دستت رو می گیرم خودت رو از زمین بلند کنی و حالت نشسته داشته باشی الهی فدات شم یکم دیره آخه پسر نازم سرت یه کم بزرگه و سنگینه که آقای دکتر گفت به باباجونت رفتی به خاطر همین یه کم از بقیه دیرتر اینکارو انجام دادی ولی اشکالی نداره عوضش امیرعلی مامان حسابی باهوشه چون کله گندست فدات شمممممممممممممم امیرعلی جون دلم می خواد مثل یه لقمه خوشمزه بخورمت آخه خیلی شیرین شدی قندی عسلی دوست دارم بوس بوس بوس مامان جان اینجا واکسن 4 ماهگیت رو زدیم و تو از خواب بیدار شده بودی و داشتی زل زل به من نگاه می کردی ...
24 خرداد 1391

بالاخره برگشتی

مامان جان فدات شم بالاخره وقتی که 4 ماه و 19 روزت بود بدون کمک من تونستی خودت برگردی و دستت رو از زیرت در بیاری خیلی خوشحالم یه مرحله جلو افتادی گل پسرم اینم عکس برگشتنت یه عکسم به عنوان جایزه برات می ذارم عشقم ایشالله که به زودی هم خودت به تنهائی بتونی بشینی دوست دارم به اندازه تموم دنیا ...
21 خرداد 1391

گشت و گذار

مامان جان انقدر آقا شدی مامان داره ذوق می کنه بالاخره مامان به آرزوش رسید الان چند روزه که وقتی با هم می ریم بیرون دیگه اذیت نمی کنی و تو کالسکه می شینی و همه جا رو نگاه می کنی مخصوصا وقتی می ریم پارک خیلی خوشحالی و کلی دست و پا می زنی انگار راستی راستی داری بزرگ می شی مامان عاشقته برات می میره زود بزرگ شو بریم پارک بدو بدو کنی مامان غش کنه برات و این یکی   ...
18 خرداد 1391

خونه مادربزرگه

سلام دلبندم عسلم برای دومین بار رفتیم خونه مادربزرگ مامان ولی این بار تو خیلی خوب بودی و همه متعجب شده بودن اصلا غریبی نکردی گریه نکردی انقدر شبا خسته می شدی که از ساعت 8:30 شب تا صبح بدون نق و نوق می خوابیدی خیلی ذوق زده شده بودم کلی برای خودت آقا شده بودی خیلی خوشحالم عزیزم ایشالله یکم که بزرگتر شدی با هم کلی می ریم مسافرت اینجا بغل پسرخاله نشستی خیلی راحت و آسوده لم دادی الهی قربونت بشم چقدر تو ناز داری باید دختر می شدی عشق من اینجا هم خونه مادربزرگه مامانه و تو بغل بابائی نشستی یعنی حسابی لم دادی فدات شم راستی پاگشا دخترخاله مامان هم بود یعنی شهلا که تا عروسیش تو حسابی برای خودت مرد شدی (4ماه دیگه) 12/03/91   ...
18 خرداد 1391

شاهکار بابا

پسرم عشقم امیدم چند تا عکس که بابائی ازت گرفته و می گه خیلی هنریه برات می ذارم خودت قضاوت کن مامان بهتر عکس می گیره یا باباجون؟؟!!! بقیه رو مامانی گرفته نگاه کن : و این یکی یادم رفت دکترت گفته یواش یواش نشستن رو بهت یاد بدیم اینم یه عکس نشسته از خوشمزه مامان   ...
6 خرداد 1391

خاله جون

پسر  گلم مامانی دیروز شما رو برد حمام که تر و تمیز و دسته گل بشی که برای واکسن زدن آماده بشی عزیزم خاله هم اومده بود دیدنت راستی پسر نازم ، خاله خیلی دوست داره و حسابی موقع بغل کردن فشارت می ده و لپات رو می کشه بعدا که بزرگ شدی لپای خالت رو یا اگه خدا بخواد بچش رو محکم بکش !!! چند تا عکس بامزه هم از بعد حمامت که خیلی خوشمزه شده بودی و یکی دیگه   ...
6 خرداد 1391

یه عکس خوابالو

یه عکس خوابالو از پسر گلم مامان جان وقتی می خوابی خیلی بامزه می شی همیشه چشمات یه کمش بازه که به مامانت رفتی همش آدم فکر می کنه که بیداری  پسر شیطون خوردنی ...
3 خرداد 1391